سبد خرید 0

وبلاگ

زود تسلیم نشو شانست را چند بار امتحان کن

سلام، به شما دوست عزیز تبریک می گویم که به نقطه ای از مسیر موفقیت گام نهاده ای که احساس می کنی باید عقب نشینی کنی تلاش هایت تا اینجا کافی است .

در اطراف هر یک از ما یک دایره امن وجود دارد، که در آن احساس راحتی می کنیم هرچیزی خارج از آن برای ما یک چالش محسوب می شود وترس به همراه دارد. وسعت دایره برای هر یک از ما متفاوت است افرادی به موفقیت های بزرگ می رسند که پا از دایره امن خود به بیرون گذاشته اند وفراتر رفته اند.

اگر احساس می کنید خیلی تلاش کرده اید ونتیجه ی واقعی نگرفته اید نگران نشو ید کافی است از منطقه ی امن خود کمی خارج شوید.

من بارها وبارها این احساس را تجربه کرده ام و دلسرد شده ودست از تلاش کشیده ام.

گاهی بسیار تلاش کرده ام و نمی دانم در چند سانتی متری رسیدن به هدفم متوقف شده ام وکناره گرفته ام

اگر شما هم مثل من بارها متوقف شده اید ودست ازتلاش کشیده اید خواندن این مقاله را به شما توصیه می کنم .

گاهی موفقیت فقط کمی دورتر از ناحیه امن ما وجود دارد ولی ارزشش را دارد .

 

داستانک

داستانک :

در روزگاران قدیم پیرزنی در منطقه ای کوهستانی با نوه اش زندگی می کرد.پیرزن عادت داشت برای نوه اش داستان می گفت: همیشه از زندگی افراد موفق برای پسرک تعریف می کرد .

پسرک جوان هم در رویاهای خود فرو می رفت، او آرزو داشت که روزی ثروتمند شود ودر روستایشان تغییراتی اساسی ایجاد کند از جمله :ساخت مدرسه ای جدید ،ساخت کتابخانه ای مجهز و… .  روزی از روز ها   که پسرک جوان مثل هر روز به کوهستان رفته بود. او سنگی پیدا کرد که با سایر سنگ های منطقه فرق داشت .زیباتر، درخشان تر ومتفاوت بود  با خوش حالی به خانه آمد همان موقع پیرزن همسایه به دیدن مادربزرگ آمده بود .پسرک با خوش حالی سنگ را به مادر بزرگ نشان داد وگفت :مادر بزرگ من این سنگ را پیدا کرده ام نظرشما چیست؟می خواهم آن را به شهر ببرم وآن را بفروشم ،دوست مادر بزرگ  گفت: چه سنگ زیبایی به شهر نرو، من از این سنگ خوشم آمده  برای تزیین منزل آن را به قیمت دو دلار  ازتو می خرم چرا می خواهی راه دور بروی معامله خوبی است.

پسرک کمی فکر کرد! رفتن به شهر نیاز به صرف پول وزمان وانرژی داشت تازه معلوم نبود آیا کسی آن را می خرد یا خیر؟

گفت فکر می کنم!

وقتی در حال فکرکردن بود یاد داستان های مادربزرگ افتاد این که برای موفقیت باید از محدوده امن خارج شد.

به خانم همسایه گفت من این سنگ را نمی فروشم .

بعد از ظهر سنگ را برداشت ونزد تنها فروشگاهی که در روستایشان بود رفت . سنگ خود را به فروشنده نشان داد ،فروشنده گفت :مشابه این سنگ قبلا هم در روستا پیدا شده .فروشنده گفت :آن را به بیست دلار می خرم  پسرک خوشحال شد با خود گفت: ازمنزل خارج شدم ارزش سنگ ده برابر شد حالا اگر ازروستا خارج شوم چه؟

با خوش حالی به خانه برگشت تصمیم گرفت وسایلش را جمع کند به شهربرود .صبح زود خود را به تنها  اتوبوس روستا به شهر رساند.بعد از چند ساعت خسته به شهر رسید ولی بلافاصله خود را به  اولین مغازه زیور آلات فروشی رساند مغازه دار گفت :گوهری زیباست من آن را دویست دلار از تو می خرم .

پسرک دوباره شانسش را امتحان کرد به جواهر فروشی رفت آنجا پیشنهاد دوهزار دلاری گرفت وهمان جا  با مردی آشنا شد که در موزه جواهرات ملی کار می کرد سنگ را از اوگرفت خوب آن را بررسی کرد وگفت این یک تکه از جواهرات ملی است  تو صاحب گنجی هستی که خود از آن بی خبری .این سنگ را نفروش فردا آن را نزد من در موزه بیاور تا آن را بررسی کنم وبه تو قیمت دهم .پسرک مجبور شد به مسافرخانه ای برود شب را آنجا بماند .

فردا صبح زود پسرک به موزه رفت وسنگ با ارزش را به قیمت دویست هزار دلار تقدیم موزه ی ملی کشورش نمود.

همه ی ما در درون خود جواهری ارزشمند داریم که اگر آن را در جای درست عرضه کنیم ارزش واقعی آن کشف می شود، کافی است پا از ناحیه ی امن خود به بیرون بگذاریم همین .

موفق وپایدار باشید

اشتراک گذاری:

مطالب زیر را حتما مطالعه کنید

دیدگاهتان را بنویسید

keyboard_arrow_up